معنی درهم و برهم

لغت نامه دهخدا

درهم و برهم

درهم و برهم. [دَ هََ م ُ ب َ هََ] (ص مرکب، از اتباع) درهم برهم. شوریده. آشفته. قاطی پاطی. شلوغ پلوغ. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- خوابهای درهم و برهم، اضغاث احلام. خوابهای پریشان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| پیچیده. بغرنج.


برهم درهم

برهم درهم. [ب َ هََ دَ هََ] (ص مرکب) پریشان. آشفته. زیروزبر. (آنندراج). مضطرب. مشوش. زیر و بالا. سرنگون. (ناظم الاطباء). درهم برهم.


درهم برهم

درهم برهم. [دَ هََ ب َ هََ] (ص مرکب) درهم و برهم. پریشان و بی نظام. (آنندراج). در هرج و مرج افتاده و پریشان شده. (ناظم الاطباء). آشفته. مشوش. شلوغ پلوغ. ریخته پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا). || ویران و خراب. (ناظم الاطباء).


برهم

برهم. [ب َ هََ] (حرف اضافه + ضمیر مبهم) با هم. (آنندراج). با همدیگر. با یکدیگر. (ناظم الاطباء). || (ق مرکب) یکی بالای دیگری. (یادداشت دهخدا):
بگفت این و زآن [از جام نبید] هفت برهم بخورد
وز آن می پرستان برآورد گرد.
فردوسی.
- برهم آمدن، بروی یکدیگر آمدن. بر یکدیگرقرار گرفتن: اغتماض، برهم آمدن چشم.
- برهم افتادن، بر روی هم قرار گرفتن:
خوشا عشرت که خاطر در هم افتد
غم و اندوه در دل برهم افتد.
ظهوری.
- || با یکدیگر گلاویز شدن. جنگ تن به تن کردن: آنجا که تنگ بود زحمتی عظیم و جنگی برپای شد و برهم افتادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 467).
- برهم اوفتادن، مجعد شدن. روی هم افتادن و نامنظم شدن:
مویت رها مکن که چنین برهم اوفتد
کآشوب حسن روی تو در عالم اوفتد.
سعدی.
- برهم بستن سخن، سر هم کردن سخن. بافتن سخن. سخن دروغ بافتن [: سجاع بنت حارث] سخنها برهم بستی که از آسمان آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- برهم چیدن، بروی هم آوردن. روی هم چیدن و جمع کردن:
ز بس داغ تو برهم چیده ام در سینه ٔ سوزان
چراغ اهل دل روشن شد از کاشانه ام امشب.
علی قلی بیگ (از آنندراج).
- برهم دریدن، از هم جدا ساختن. پراکنده کردن:
همه میمنه پاک برهم درید
بسی ترگ وسر بُد که شد ناپدید.
فردوسی.
همه لشکر روم برهم درید
کسی از یلان خویشتن را ندید.
فردوسی.
- برهم شکستن، خرد شدن. تکه تکه گشتن:
کمانها همه پاک برهم شکست
سوی نیزه بردند و شمشیر دست.
فردوسی.
- || شکست دادن.از هم پراکنده ساختن:
بسا رزمگاها که آن پیل مست
به حمله ٔ سپه پاک برهم شکست.
فردوسی.
- برهم کردن، درشاهد ذیل از تذکرهالاولیاء عطار این ترکیب آمده است و علی الظاهر پهلوی هم قرار دادن و درآمیختن و با هم متحد ساختن معنی میدهد: بایزید گفت [به سگ] تو پلیدظاهر و من پلیدباطن بیا تا هر دو برهم کنیم تا بسبب جمعیت بود که از میان ما پاکی سر برکند.
- برهم گذاشتن، بروی هم قرار دادن.
|| (ص مرکب) مجتمع. (آنندراج). فراهم آمده و مجتمع. (ناظم الاطباء).
- برهم اندام، اندام بهم درآمده و درهم پیچیده و برهم نشسته و مجتمع:فُواق، مرد بلندقامت مضطرب و برهم اندام. (منتهی الارب).
|| پریشان و آشفته. (آنندراج). درهم. شوریده. پریشان. مضطرب. مشوش. (ناظم الاطباء). || (اِ مرکب) آشفتگی. (آنندراج). پریشانی. (ناظم الاطباء).
- برهمی معامله، بند شدن کار و بی رونقی آن. (آنندراج).
|| برِ هم (به اضافه)، کنار هم. تنگاتنگ: دبیران و مستوفیان آمده بودند و سخت بر هم نشسته بر این دست و بر آن دست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 3 15).

فارسی به انگلیسی

درهم‌ و برهم‌

Abrupt, Disorderly, Disjointed, Higgledy-Piggledy, Pell-Mell, Helter-Skelter, Huggermugger, Indiscriminate, Topsy-Turvy, Messy, Wild, Mixed, Muddy, Mysticism, Promiscuous, Snarly, Swirly, Turbid, Upside Down, Woolly

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

برهم درهم

آشفته، زیر وزبر، مضطرب، مشوش، سرنگون


درهم و برهم

شوریده، قاطی پاطی

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

برهم

درهم، آمیخته،
انباشته، انبوه،
* برهم خوردن: (مصدر لازم)
به‌هم خوردن،
پریشان شدن،
پراکنده شدن،
مخلوط شدن،
* برهم زدن: (مصدر متعدی) ‹به‌هم زدن›
زیرورو کردن،
مخلوط کردن،
خراب کردن،
شوریده کردن،
* برهم شدن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
برهم رفتن،
پریشان‌خاطر شدن،
آشفته شدن،
* برهم نهادن: (مصدر متعدی) روی هم گذاشتن، روی یکدیگر نهادن،

نام های ایرانی

برهم

پسرانه، نگارش کردی: بهرههم)) " برهم حسن " بهره، حاصل، نام خوانندهکرد زبان

معادل ابجد

درهم و برهم

502

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری